داستان خداو گنجشک...
**پناهم باش خدا**
اون حواسش به همه چی هست..
داستان خداو گنجشک...

گنجشک های زیبا


گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

 

خدا گفت: چیزی بگو !

 

گنجشک گفت: خسته ام.

 

خدا گفت: از چه ؟

 

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

 

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

 

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

 

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟

 


گنجشک سکوت کرد. بغض  به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

 

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

 

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟

 

گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .

 

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

 

گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.

 

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسبـهـ ـا : ✘ادامه مطلبـ✘

♥ سه شنبه 28 بهمن 1393برچسب:,

ساعت 14:26 توسط fatemeh:
Design By : ghalebhaa.LOXBLOG.COM